خیلی وقتها ،... خیلی دیر آدمهای اطرافت را می شناسی ... آنوقت تازه یاد می گیری به خیلی ها بگویی ... لطفا جلوتر نیا...!
|
محبوب من دلم گرفته
قلبم به سختی فشرده می شود و دوست دارم تا نه قطره قطره که دریا دریا طوفان دلم را مویه کنم و تو را بخوانم
می دانم که از تو دور شده ام و می دانم که تو از من دور نیستی اما انگار کورم و تو را نمی بینم
محبوب من
مرا به ضیافت خوانده ای ؟! اکنون تو خود بگو چه کنم ؟
چگونه بیایم ؟! من که هر روز عهدی با تو بستم و به ساعتی نرسیده شکستم .
تو بگو چگونه و با کدام روی به ضیافتت قدم
گذارم ؟ همیشه از تو به من عشق و محبت رسید و از من به تو ... .بگو چگونه بیایم ؟
حالا بیایم ، چگونه تو را با جمال پر
محبتت نظاره کنم که این همه بی وفایی و پلیدی مرا نادیده گرفته ای و دوباره
برای آشتی با من پیش قدم شده ای ؟ آنکه قهر
کرد و دور شد من بودم و اکنون تو ... یعنی باور کنم که تو با تمام عشقت ،
با تمام بی نیازیت به من، باز هم چون همیشه
خریدار منی ؟