خیلی وقتها ،... خیلی دیر آدمهای اطرافت را می شناسی ... آنوقت تازه یاد می گیری به خیلی ها بگویی ... لطفا جلوتر نیا...!
|
باز چشمانم باران می طلبد
آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده
باز من تنهایم و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند
دل من باز کوچک شده برای آنکه نمیدانم کجاست ...!
یعنی میدانم کجاست...!
ولی غیبتش مرا می آزارد !
هنوز هم وقتی باران می آید
تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به
دستهای تو برساند
دستم را گـرفتـی و گـفتــی : دستـانت چقـدر عوض شده ...
ســری تکـان دادم و
در دل گفتــم : بــی انصـاف !
! دستـان مـن تغییـری نکـرده ؛ تـو بـه دستـان دیگـری
عــادت کرده ای